۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

سلام به تمامي دوستان
امروز با يك داستاني كه خودم نوشتم خدمتتون اومدم فقط يادتان باشد در رابطه با اين موضوع نظر دهيد و مي خواهم خوب كار كنم.
خوب شروع مي كنم:
مردي خيس و عرق كرده از ماشين پياده شد. دريك دستش كيف و در دست ديگرش دستمال بود و عرق خود را خشك مي كرد. هنگامي كه به ايستگاه متروكه رسيد با خود گفت: كاش ! دير نكرده باشم. مرد بر روي نيمكت پوسيده اي كه كنار ايستگاه بود نشست و منتظر ماند.
اما فرد ديگر مانند باران از آسمان افتاد و دستش را روي شانه هاي مرد گذاشت. مرد از جا پريد و برگشت . فرد به و گفت كه چند سال است كه اينجا نيامدي ؟
مرد گفت 3 سال پيش دخترم را از اين جا به نيويورك فرستادم .
- اووو اين جا چند سالي هست كه ديگر قطاري حركت نمي كند.
چشمان او برقي زد و تو يك چشم به هم زدن خودش را داخل ايستگاه گم و گور كرد.
مرد مهبوت زده خودش را نگاه مي كرد و تمام اتفاقات در جلو چشمانش مي گذشت
او شگفت زده و دوان دوان خود را از آنجا فراري داد و ...

هیچ نظری موجود نیست: